ارسال پاسخ
fargol آفلاین



ارسال‌ها : 195
عضویت: 29 /10 /1391
محل زندگی: تهران
سن: 21
شناسه یاهو: fargolkhanom@yahoo .com
تشکرها : 359
تشکر شده : 204
مشق عشق

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر

به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی كاری

خسته و كسل شده بودند

ناگهان

ذكاوت ایستاد و گفت بیایید یك بازی بكنیم مثل قایم باشک

همگی

از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی كه

کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول كردند او چشم بگذارد

دیوانگی

جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع كرد به شمردن .. یك .. دو .. سه .. همه

رفتند تا جایی پنهان شوند

لطافت

خود را به شاخ ماه آویزان كرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در

میان ابرها مخفی شد، هوس به مركز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به

ته دریا رفت، طمع داخل كیسه ای كه خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن

بود هفتاد و نه ...

هشتاد

... و همه پنهان شدند به جز عشق كه همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای

تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان كردن عشق مشكل است، در همین حال دیوانگی به

پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش. هنگامی كه دیوانگی به صد رسید عشق

پرید و بین یك بوته گل رز پنهان شد

دیوانگی

فریاد زد دارم میام. و اولین كسی را كه پیدا كرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش

آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت كه به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته

دریاچه، هوس در مركز زمین، یكی یكی همه را پیدا كرد به جز عشق و از یافتن عشق نا

امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه كرد تو فقط باید عشق را پیدا كنی و او در

پشت بوته گل رز پنهان شده است

دیوانگی

شاخه چنگك مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو كرد

و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست كشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی

که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد

شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او كور شده بود!

دیوانگی گفت من چه كردم؟ من چه كردم؟ چگونه می توانم تو را درمان كنم؟ عشق پاسخ

داد تو نمی توانی مرا درمان كنی اما اگر می خواهی كمكم كنی می توانی راهنمای من

شوی

و

اینگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از

همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک

می کشند


امضای کاربر : قطار می رود، تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چه قدر ساده ام که سال های سال

در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام.





یکشنبه 25 فروردین 1392 - 23:05
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 3 کاربر از fargol به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ark / setare / samanes /
setare آفلاین



ارسال‌ها : 553
عضویت: 29 /3 /1391
محل زندگی: بهشت
سن: 20
شناسه یاهو: A&S
تشکرها : 719
تشکر شده : 627
مشق عشق

عشق مارمولک

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!چه اتفاقی افتاده؟

مارمولک ۴ سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

چهار سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم


امضای کاربر :
پنجشنبه 29 فروردین 1392 - 23:13
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 4 کاربر از setare به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: fargol / samanes / 3digheh / ahoora2 /
memari آفلاین



ارسال‌ها : 978
عضویت: 14 /10 /1391
محل زندگی: kermanshah
سن: 22
شناسه یاهو: claccik39
تشکرها : 1840
تشکر شده : 953
قناعت

قناعت

بازرگانی را دیدم که صد وپنجاه شتر بار داشت وچهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش

مرا به حجره خویش در آورد، همه شب نیارامید از سخنهای پریشان گفتن که «فلان انبارم

به ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان، و این قباله فلان زمین است و فلان چیز

را فلان، ضمین». گاه گفتی: «خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است».

باز گفتی: «نه که دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفری دیگرم در پیش استاگر آن کرده

شود بقیت عمر خویش به گوشه ای بنشینم». گفتم: «آن کدام سفر است؟

 گفت: «گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیده ام قیمتی عظیم دارد و از آنجا

کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به

یمن و برد یمانی به پارس و از آن پس، ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم». انصاف

ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند.

گفت: « ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده!»

گفتم:

آن شنیدستی که در اقصای غور بار سالاری

بیفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنیا دوست را یا قناعت پر کند، یا خاک گور


امضای کاربر :

[size=4] [/size]معماری از جایی شروع می شود که عملکرد کاملاً شناخته شده و مشخص است

جمعه 30 فروردین 1392 - 20:16
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 3 کاربر از memari به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: fargol / 3digheh / taha /
shilan آفلاین



ارسال‌ها : 244
عضویت: 4 /5 /1391
محل زندگی: hamin havali
سن: 23
تشکرها : 444
تشکر شده : 284
مشق عشق

آمدی جانم به    قربانت    ولی حالا چرا؟ 

بی وفا ! حالا که من افتاده ام از پا  چرا؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی   

سنگدل  این زود تر میخواستی حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردایه تو نیست

 

من که   امروز  مهمان  تو ام   فردا چرا؟

 

نازنینا  ما  به  ناز  تو  جوانی   داده  ایم          

 

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با  ما  چرا؟

 

وه، که با این عمر  هایه   کوته  بی  اعتبار  

 

این همه  غافل  شدن از چون منی شیدا چرا؟

 

شور فریادم به پرسش سر به زیر افکنده بود   

 

ای لب   شیرین  جواب  تلخ  سر  بالا  چرا؟

 

ای شب هجران ! که یکدم در تو چشم من نخفت  

 

این قدر با بخت خواب آلود  من  لالا چرا؟

 

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان میکند      

 

در شگفتم من ،  نمیپاشد  ز هم دنیا چرا؟

 

در خزان هجر گل ، ای بلبل صبع حزین 

 

خاموشی شرط وفاداری بود ، غوغا چرا؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر  

 

این  سفر  راه  قیامت میروی تنها چرآ؟

 استاد شهریار عزیز روحت شاد و یادت گرامی


شنبه 31 فروردین 1392 - 00:08
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 5 کاربر از shilan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: samanes / setare / 3digheh / memari / taha /
memari آفلاین



ارسال‌ها : 978
عضویت: 14 /10 /1391
محل زندگی: kermanshah
سن: 22
شناسه یاهو: claccik39
تشکرها : 1840
تشکر شده : 953
مشق عشق


امضای کاربر :

[size=4] [/size]معماری از جایی شروع می شود که عملکرد کاملاً شناخته شده و مشخص است

دوشنبه 02 اردیبهشت 1392 - 00:46
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 4 کاربر از memari به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: setare / 3digheh / mahdi_121 / ahoora2 /
setare آفلاین



ارسال‌ها : 553
عضویت: 29 /3 /1391
محل زندگی: بهشت
سن: 20
شناسه یاهو: A&S
تشکرها : 719
تشکر شده : 627
مشق عشق


امضای کاربر :
دوشنبه 02 اردیبهشت 1392 - 12:06
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از setare به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: mahdi_121 /
shilan آفلاین



ارسال‌ها : 244
عضویت: 4 /5 /1391
محل زندگی: hamin havali
سن: 23
تشکرها : 444
تشکر شده : 284
مشق عشق

عاشق که باشی برایت فرق نمی کند هر روز ببینی اش یا نه

بویش کنی یا نه

زل بزنی بهش یا نه

لمسش کنی یا نه

عاشق که باشی دلت همیشه تنگ است

واگر هزار بار هم توی روز این کارها را انجام دهی باز هم دلت می ترکد از تنگی.

عاشق که باشی دنیا بد جایی ست برای تو...


دوشنبه 02 اردیبهشت 1392 - 18:56
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 2 کاربر از shilan به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: 3digheh / setare /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
مشق عشق

مهسا جون عکسای قشنگی میذاری ولی به نظرت اینارو بذاری تو بخش زیباترین عکسهای من ثشنگترنباشه.

البته نگی ایراد میگیرما ...نه دوست گلم فقط دوست دارم مطالبی که میذاری باده بیشتری داشته باشه.


امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 - 02:08
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: memari /
mahdi_121 آفلاین



ارسال‌ها : 135
عضویت: 30 /7 /1391
محل زندگی: Kabul
سن: 20
شناسه یاهو: Architect_121@yahoo.com
تشکرها : 192
تشکر شده : 144
مشق عشق

تا کی به تمنای وصال تو یگانه ،نذری پخش کنم ،خانه به خانه؟؟


امضای کاربر : قهوه هم طعم عسل دارد  وقتی   ُتوُ    آن طرف میز باشی:9:
جمعه 06 اردیبهشت 1392 - 23:28
نقل قول این ارسال در پاسخ
mahdi_121 آفلاین



ارسال‌ها : 135
عضویت: 30 /7 /1391
محل زندگی: Kabul
سن: 20
شناسه یاهو: Architect_121@yahoo.com
تشکرها : 192
تشکر شده : 144
مشق عشق

اعتماد پناهنده و اعتبار پناهگاه

هر چقدر هم که ضعيف باشی

 گاهی اوقات

می توانی تکیه گاه باشی


امضای کاربر : قهوه هم طعم عسل دارد  وقتی   ُتوُ    آن طرف میز باشی:9:
جمعه 06 اردیبهشت 1392 - 23:46
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 4 کاربر از mahdi_121 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: setare / 3digheh / taha / ahoora2 /
mahdi_121 آفلاین



ارسال‌ها : 135
عضویت: 30 /7 /1391
محل زندگی: Kabul
سن: 20
شناسه یاهو: Architect_121@yahoo.com
تشکرها : 192
تشکر شده : 144
مشق عشق

هدف

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !

استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.

استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم

.

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش

شوی

تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .

خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،

نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!


امضای کاربر : قهوه هم طعم عسل دارد  وقتی   ُتوُ    آن طرف میز باشی:9:
جمعه 06 اردیبهشت 1392 - 23:47
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از mahdi_121 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ahoora2 /
samanes آفلاین



ارسال‌ها : 330
عضویت: 24 /11 /1391
محل زندگی: تهران
سن: 21
شناسه یاهو: samaneh_are
تشکرها : 828
تشکر شده : 360
مشق عشق

بی شک

          

            او بی من خواهد زیست

 

من نیز بی او به یقین خواهم زیست

 

لیک در این میان

 

                       زندگی

این خود زندگی ست که لب چشمه

                               عطشناک می ماند.....


امضای کاربر : معمار همان است که از عشق بنا ساخت
 باقی همه طراحی غفلت بود و هندسه ی درد
جمعه 06 اردیبهشت 1392 - 23:49
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از samanes به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: setare /
samanes آفلاین



ارسال‌ها : 330
عضویت: 24 /11 /1391
محل زندگی: تهران
سن: 21
شناسه یاهو: samaneh_are
تشکرها : 828
تشکر شده : 360
مشق عشق

وقتی شبانه

                  دیر هنگام

می گرید و می بارد اسمان 

لحظه ها به سراسر

                  سرشار می شوند از رویاهای زلال....


امضای کاربر : معمار همان است که از عشق بنا ساخت
 باقی همه طراحی غفلت بود و هندسه ی درد
جمعه 06 اردیبهشت 1392 - 23:53
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از samanes به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: setare /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
مشق عشق

صدای مامانم چقدر قشنگه...

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می گشتم که مامان صدام... مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می دونی که بابا نون لواش دوست نداره.

گفتم صف سنگگ شلوغه . اگه نون می خواهید لواش می خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.

این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم . دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمی رم. هر کاری می خوای بکن!

داشتم فکر می کردم خواهرم بدون اینکه کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می کنم بازهم باید این حرف و کنایه ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می شه به جای نون برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی کنم.

اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم . هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی کرد.

سعی کردم خودم رو بزنم به بی خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد.

به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می اومدم تصادف شده بود.

مردم می گفتند به یه خانم ماشین زده . خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.

گفتم نفهمیدی کی بود؟

گفت من اصلا جلو نرفتم.

دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم .فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله. دلم نمی خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.

دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر می کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی ...؟

تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه ... یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره


امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






چهارشنبه 11 اردیبهشت 1392 - 17:54
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 2 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: taha / ahoora2 /
memari آفلاین



ارسال‌ها : 978
عضویت: 14 /10 /1391
محل زندگی: kermanshah
سن: 22
شناسه یاهو: claccik39
تشکرها : 1840
تشکر شده : 953
مشق عشق

امتحان عشق

درجلسه امتحان عشق

من مانده ام و یک برگه ی سفید

یک دنیا حرف نا گفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی..........

درد و دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود

در این سکوت بغض الود

قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند

و برگه ی سفیدم عاشقانه قطره را در اغوش می کشد

عشق تو نوشتنی نیست..............

در برگه ام/کنار ان قطره/یه قلب میکشم

وقت تمام است.

برگه ها بالا.......


امضای کاربر :

[size=4] [/size]معماری از جایی شروع می شود که عملکرد کاملاً شناخته شده و مشخص است

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392 - 17:28
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از memari به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: taha /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
مشق عشق

از فردی نقل شده است که :

خیلی سال پیش كه دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.

تعدادی هم برای محكم كاری دو بار این كار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای كلاس كه مجبور باشی تمام ساعت را سر كلاس بنشینی.

هم رشته ای داشتم كه شیفته ی یكی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر كلاس حاضربود، حتی اگر نصف كلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!

و بالعكس، اگر تنها غایب كلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ كس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل ازدواج كردند و دورادور می شنیدم كه بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم كه آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ كرده است:

هيچ کس زنده نیست ....

همه مردند


امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






شنبه 04 آبان 1392 - 00:40
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 4 کاربر از 3digheh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: taha / ahoora2 / sana / kaka /
taha آفلاین



ارسال‌ها : 394
عضویت: 18 /6 /1391
محل زندگی: اهواز
سن: 31
شناسه یاهو: mary.reehe@yahoo.com
تشکرها : 673
تشکر شده : 601
مشق عشق

نقل قول از mahya

از فردی نقل شده است که :

خیلی سال پیش كه دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.

تعدادی هم برای محكم كاری دو بار این كار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای كلاس كه مجبور باشی تمام ساعت را سر كلاس بنشینی.

هم رشته ای داشتم كه شیفته ی یكی از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت این خانم سر كلاس حاضربود، حتی اگر نصف كلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!

و بالعكس، اگر تنها غایب كلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ كس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل ازدواج كردند و دورادور می شنیدم كه بسیار خوب و خوش هستند.

امروز خبردار شدم كه آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ كرده است:

هيچ کس زنده نیست ....

همه مردند

خیلی زیبا بود..

یک تشکر بیانگر ابراز احساس است .

ولی اگر حالت منقلب شد و اشکت جاری باید چه کرد...

عشق را تفسیر جز مجنون نشاید ساخت کس ...


امضای کاربر : "الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الا بذکر الله تطمئن القلوب"
و من چونان همیشه در وجودم زمزمه میکنم سخنت را.....
                                                   ..."الا بذکر الله تطمئن القلوب"....








 







شنبه 04 آبان 1392 - 17:02
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 6 کاربر از taha به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: 3digheh / ahoora2 / sana / shahrsaz / sh_arch / kaka /
sh_arch آفلاین



ارسال‌ها : 424
عضویت: 29 /5 /1392
سن: 21
شناسه یاهو: sh_arch1371@yahoo.com
تشکرها : 147
تشکر شده : 261
مشق عشق

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛

روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی؟

- نه .

- مطمئنی ؟

- نه .

- چرا گریه می کنی ؟

- دوستام منو دوست ندارن .

- چرا ؟

- جون قشنگ نیستم .

- قبلا اینو به تو گفتن ؟

- نه .

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا

حالا دیدم .

- راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به

طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک

کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


امضای کاربر : به کسانی که پشت سر شما حرف میزنند ،
بی اعتنا باشید

آنها به همانجا تعلق دارند



یعنی دقیقا پشت سر شما
سه شنبه 05 آذر 1392 - 17:21
نقل قول این ارسال در پاسخ
sh_arch آفلاین



ارسال‌ها : 424
عضویت: 29 /5 /1392
سن: 21
شناسه یاهو: sh_arch1371@yahoo.com
تشکرها : 147
تشکر شده : 261
مشق عشق

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که

دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که

دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو

تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که

دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی

..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می

شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت

دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

.بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت

دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و

گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که

دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت

شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم

دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو

که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که

گفتی که من رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام

جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود

..چون تو هم گفتی که منو دوست داری


امضای کاربر : به کسانی که پشت سر شما حرف میزنند ،
بی اعتنا باشید

آنها به همانجا تعلق دارند



یعنی دقیقا پشت سر شما
سه شنبه 05 آذر 1392 - 17:26
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 2 کاربر از sh_arch به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sahaar / 3digheh /
3digheh آفلاین



ارسال‌ها : 2455
عضویت: 16 /2 /1391
محل زندگی: تــــبریــــز
سن: 29
تشکرها : 2844
تشکر شده : 4889
مشق عشق

عشق بی شک یکی از زیباترین واژگان قابوس است و داستان های عاشقانه

بهترین توصیف کننده ی این واژه زیبا هستند. در این صفحه سعی کرده ایم

زیباترین و تاثیر گذارترین انواع داستان عاشقانه و داستان های عاشقانه

واقعی را برای شما نقل کنیم تا بیشتر به زیبایی این مفهوم بی کران پی

ببریم.

در

ادامه دو داستان عاشقانه بسیار زیبا آماده نموده ایم. به هیچ عنوان این

داستان ها عاشقانه را از دست ندهید مخصوصا داستان عاشقانه پنج و ده دقیقه!

داستان عاشقانه : پنج و ده دقیقه

خیلی مشتاق دیدارش بودم. روی صندلی سرد پارک نشسته بودم و کلاغ های سیاه

باغ را در پاییزی ترین روز عمرم می شمردم تا بیاید. سنگی به طرفشان پرتاب

کردم کمی دورتر رفتند اما باز آمدند به سمتم! ساعت از وقت آمدنش گذشت اما

نیامد . نگران، ناراحت، عصبانی و کلافه شده بودم. شاخه گلی که در دستم بود

کم کم داشت می پژمرد!

طاقت عاشقانه هم نیز بی تاب شد. از جایم بلند شدم ناراحتیم را سر کلاغ ها

خالی کردم. گل را هم انداختم زمین و پا لهش کردم. گل برگ هاش کنده شده بود،

پخش، لهیده شد. بعد، یقه پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب

پالتو، راه افتاد. به درب پارک نرسیده بودم که صدایش را از پشت سر شنیدم…

صدای تند تند قدم هایش و نفس نفس زدن هایش هم ولی اصلا حتی لحظه ای

برنگشتم. حتی برای دعوا و قهر و عصبانیت. از درب پارک خارج شدم. دوان

خیابان را رد کردم. هنوز داشت پشت سرم می آمد. صدای پاشنه ی کفش هایش را می

شنیدم ولی با سرعت می دویدم …

آن سوی خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم به او بود. کلید انداختم در

ماشین را باز کنم، بنشینم، بروم که برو تا همیشه. باز کرده نکرده، صدای

ممتد بوق و صدای گوش خراش ترمزی شدید و ناله ای کوتاه سرازیر گوش هایم شد و

تا عمق جانم فرو رفت …

با سرعت برگشتم. خودش بود که پخشِ خیابان شده بود. به رو افتاده بود جلو

ماشینی که بهش زده بود و راننده هم داشت تو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود

روو آسفالت، شکسته بود و خون، راه کشیده بود می رفت به سمت جوی خیابان.

مبهوت.

گیج.

تیره و تار.

هاج و واج نفقط نگاهش می کردم.

در مشتش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچی شده ولی با جان نیمه جانش هنوز محکم

چسبیده بودش. نگاهم رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا رفته بود، ساعتش

پیدا بود. پنج و ده دقیقه. فورا ساعت خودم را نگاه کردم، ساعتم پنج و چهل

دقیقه را نشان می داد!

گیج بودم چشمم به ساعت راننده نگون بخت ماشین افتاد، درست پنج و ده دقیقه !!!

امیدواریم از این داستانه عاشقانه زیبا و تاثیر گذار لذت برده باشید.


امضای کاربر : باکمترین هزینه سرنوشتان را رقم  برنید!!!برای اطلاعات بیشتر رو عکس ها کلیک کنید.






دوشنبه 08 شهریور 1395 - 12:45
نقل قول این ارسال در پاسخ
mhn1365 آفلاین



ارسال‌ها : 1
عضویت: 22 /10 /1396


مشق عشق

نقل قول از nazi

داستان کوتاه: عشق و معرفت

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن

عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه

بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و

لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست

شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه

رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به

آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار

نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی

نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد

زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و

چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع

کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه

های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت

خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این

بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو

پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس

کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می

کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار

می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و

او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین ترین راه پدرم برای بیان

عشق خود به مادرم و من بود.

خیلی زیبا بود  


امضای کاربر : ترجمه دانشجویی
جمعه 22 دی 1396 - 00:07
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :